نويسنده انجمن اسلامی استعداد های درخشان شهید بهشتی در پنج شنبه 30 آبان 1392
|
هق هق النگوها
گيسويي روي ني پريشان شد وسط چند خيمه ي سوزان خواهري دل شکسته حيران شد ** واي من چادري به يغما رفت بانويي معجرش در آتش سوخت مرد بيمار اين حرم تنهاست نيمه اي از بسترش در آتش سوخت ** شعله و دود تا فلک مي رفت کربلا هم سقيفه اي دارد به لب کُند تيغ خرده نگير! هرکه اينجا وظيفه اي دارد ** عاقبت هرچه بود، با سختي سرخورشيد را جدا کردند مرد خورجين به دستي آوردند صحبت از درهم وطلا کردند ** مرد خورجين به دست با سرعت سمت دارالعماره مي تازد مرد خوش قول ِ کوفه با جيبي مملو ازگوشواره مي تازد ** باد تند خزان چه سوزي داشت! چند برگي ز لاله اي گم شد در هياهوي زيور زينب گوشوارِ سه ساله اي گم شد ** واي از هق هق النگوها آسمان هم به گريه افتاده درشلوغي ِ عصرعاشورا حرمله ياد هديه افتاده ** حرف خلخال را دگر نزنيد درد ِسرسازمي شود به خدا دختران تازه يادشان رفته زخم ها باز مي شود به خدا ** سرعباس را به نيزه زدند تا ببيند چه بر حرم رفته تا ببيند نگاه يک لشگر سمت بانويي محترم رفته بگذار تا اين باده آتشگون بماند همرنگ با افسانه و افسون بماند بگذار تا در جبر ذهن كجمداران اين كارها بر گردن گردون بماند رفتند ياران پرخروش و برنگشتند اين داغ تا كي بر دل كارون بماند؟ شهرت ندارد عاشقي بي نام معشوق ليلي تجلي كرد تا مجنون بماند آري توان يك عمر از زلفش سخن گفت اما كجا بي لطف او مضمون بماند؟ يا رب ظهور يار را نزديكتر كن در پرده تا كي حسن روزافزون بماند؟ وقتي كه خون پيروز بر شمشير باشد كي نام عاشق بي نثار خون بماند؟ همراه موسي بودن اينجا افتخار است اما براي آنكه با هارون بماند گفتي كه در زقّوم خود صهيون بميرد گرم از طراوت شاخهي زيتون بماند ما در تب غزّه خروشي تازه ديديم از انقلاب سرخ تو آوازه ديديم غزّه، زمينش، آسمانش، كوچهراهش مردان، زنان و كودكان بيپناهش هيهات مناالذله ميگويند آري راه شرف را در تو ميجويند آري آنجا كه ديدي با سپاهش آمده حر ميريخت از لبهاي تو اندرز چون در شكر خدا گفتي و مردم را شكايت خواندي در آنجا از پيمبر اين روايت: ديديد اگر مصداق ظلم بيحد آمد ديديد اگر كه جائري بر مسند آمد فرقي نميداند حلالي از حرامي اسلام را ديگر نمانده غير نامي آنجا اگر گرم سكوت خويش بوديد تنها به فكر كسب قوت خويش بوديد حق است حق را كه شما را كور سازد همراه آن بيداد گر محشور سازد اي خون تو احياگر همگامي ما سرچشمهي بيداري اسلامي ما اي عطر تو جاري به لبخند بسيجي نامت هميشه نقش سربند بسيجي با من بگو داغ تو با دلها چهها كرد؟ هجران تو با زينب كبري چهها كرد؟ شوق تو عاشق را به صحرا ميكشاند زينب جدايي از تو را كي ميتواند؟ با آنكه آتش خيمه در خيمه به پا بود زينب سراسيمه ميان خيمهها بود تا در پس آتش عزيزي جا نماند در خيمه زينالعابدين تنها نماند هر خيمه بر تن داشت چون پيراهن آتش هر كودكي را بود دامن دامن آتش اموال زهرا را به غارت برد دشمن آن بهترينها را اسارت برد دشمن زيور اگر در دست مادر بود بردند خلخال اگر در پاي دختر بود بردند دشمن به زعم خود سرود فتح ميخواند بر پيكر پاك شهيدان اسب ميراند هر هقهقي هر نالهاي فرياد گشته مژده رباب آب فرات آزاد گشته اما كجا ياد گل پرپر نباشي؟ ياد لب خشك علياصغر نباشي اما كجا از دل غم ديرين رود باز آب خوشي از اين گلو پايين رود باز خواهر به دنبال برادر بود آنجا در جستوجوي جسم بيسر بود آنجا ناگاه شيري ديد در زنجير پنهان جسمي به زير نيزه و شمشير پنهان از نيزه و شمشيرها وقتي گذر كرد صد بار از جان خودش صرف نظر كرد سبط نبي را غرقه در خون ديد آنجا زخم از ستاره بر تن افزون ديد آنجا ميگفت شرح ماجراها را گزيده لبهاي زينب روي رگهاي بريده وقت وداع آمد، وداع جان چه سخت است بر خواهر تو صبر در هجران چه سخت است بايد تو را با كشتهها تنها گذارد جسم تو را بر خاك صحرا وا گذارد
بگذاريد بمانم به برش يک امشب پاي يک طفل نبيني که پر از خون نشده بر تو هر زخم تنت گريه کند گري? خون غم اطفال فراري به بيابان چه خوري آفتاب و عطش و داغ، همه سوزان ليک علي انساني دستان باد موي تو را شانه مي کند خون بر دل پياله و پيمانه مي کند از داغ جانگداز جبين شکسته ات زخمي عميق بر جگرم خانه مي کند رگهاي حنجر تو به گودال گوييا با دوست، گفتگوي صميمانه مي کند ذبحت عظيم بود و زبان مرا بريد حالا ببين چه با دلِ دردانه مي کند از آتش خيام حرم دشت روشن است اين شعله ها چه با گل و پروانه مي کند باور نمي كنم به خدا باغ لاله را دست عدو شبيهِ به ويرانه مي کند بادِ خزان چه حمله ي نامردمانه اي بر ساقه ي شقايق و ريحانه مي کند زينب که گيسويش ز مصيبت سفيد شد گيسوي دختران تورا شانه مي کند حالا كه نام دخت علي بر لبم نشست غم هاي عالمي به دلم لانه مي کند هر روز و هر كجا كه به بن بست مي رسم دل را نصيب رزق كريمانه مي کند گاهي دلم براي حرم تنگ مي شود گاهي هواي مستي ميخانه مي کند باران چه با زمين عطشناك کرده است عشق حسين با من ديوانه مي کند هادي ملک پور در غروبي ميان آتش و دود پسري را به نيزه ها بردند روز ما شد سياه، از وقتي سحري را به نيزه ها بردند بي تعادل شد آسمان، يعني قمري را به نيزه ها بردند همره شيرخواره اي انگار مادري را به نيزه ها بردند چشم زينب اگر که کم سو شد نظري را به نيزه ها بردند دختري بينِ خيمه شد تنها پدري را به نيزه ها بردند چه بگويم ز ماتم زينب چه سري را به نيزه ها بردند اصغري را به نيزه ها بستند اکبري را به نيزه ها بردند رضا باقريان کو يک نفر که فکر دل زار ما کند فکري به حال تشنگيِ بچه ها کند عباس من کجاست، از اين جسم بي کفن اين دشنه هاي سر به هوا را جدا کند از گيسُوان دخترک نازدانه اي اين پنجه هاي مرد عرب را را رها کند اينگونه که پريد کسي روي سينه ات دارم يقين که ذبح، تو را از قفا کند آن بغض ها که از پدرم مانده در دلش حالا چه خوب مي شود آن را ادا کند با ساربان بگو مَکشد خنجر از نيام قدري حيا به خاطر خيرالنسا کند با کعب ني به سمت خرابه روان شدم بايد علي به پيکر تو بوريا کند رضا باقريان همين که روز بر آن دشت، طرحي از شب ريخت نظاره کرد چو «شمس الشّموس» بيسر را جهان براي هميشه سياه شد چون شب چه بود نيّت ناآشکار ساقي غم؟ کشاند کرب و بلا را به شام و بام فلک زبانههاي کلامش به جان دمسردان اگر هميشه ببارند ابرهاي جهان سعيد بيابانکي بنويسيد که جز خون خبري نيست که نيست به تن اين همه سردار سري نيست که نيست بنويسيد که خورشيد به گودال افتاد و پس از شام غريبان سحري نيست که نيست آتش از بال و پر سوخته جان مي گيرد زير خاکستر ما بال و پري نيست که نيست يک نفر سمت مدينه خبرش را ببرد پس از اين ام بنين را پسري نيست که نيست يا به آن مادر سرگشته بگوييد: نگرد چون ز گهواره ي اصغر اثري نيست که نيست تازيانه به تسلاي يتيمي آمد تازه فهميد که ديگر پدري نيست که نيست مهدي زنگنه به خاطر مي سپرد آن لحظ? ديدار رويت را براي آخرين بار آمد و بوييد رويت را گلي پامال زير سم اسبان يافت خاک آلود و در خاشاک و خون و خس به هم پيچيده مويت را نگاهي دوخت بر چشم و لب و دندان خونينت جلوتر آمد و بوسيد رگ هاي گلويت را لبت تشنه ... ولي جانت لبالب ديد از دريا و سرگرم شنيدن بود با ني گفتگويت را شب شام غريبان رفته رفته دشت را پر کرد دوباره خم شد و بوسيد رگ هاي گلويت را مريم سقلاطوني سرش به نيزه به گل هاي چيده مي ماند به فجر از افق خون دميده مي ماند يگانه بانوي پرچم به دوش عاشورا به نخل سبز ز ماتم تکيده مي ماند ميان خيمه ي آتش گرفته، طفل دلم به آهويي که ز مردم رميده مي ماند شب است گوش يتيمان ز ضربت سيلي به لاله هاي ز حنجر دريده مي ماند رقيه طفل سه ساله که حوري حرم است به آن که رنج نود ساله ديده مي ماند امام صادق حق پشت ناقه ي عريان به زير يوغ چو ماه خميده مي ماند شوم فداي شهيدي که در کنار فرات به آفتاب به خون آرميده مي ماند هلال يک شبه ي من، ز چيست خونيني؟ نگاه تو به دل داغ ديده مي ماند حکايت "احد" و اشک چشم خونينش به اختران ز گردون چکيده مي ماند احد ده بزرگي نظرات شما عزیزان: برچسبها: شام غریبان, امام حسین, رقیه, حضرت رقیه, شام غزیبان سحرندارد, رقیه (س), یارقیه, یاحسین(ع), حسین, عموم حسین, امام حسین, امام سوم, شعرشام غریبان, شام غریبان شعر, شعرمحرم, , لينک دوستان ما
آخرين مطالب وبگاه
|
موضوعات وبگاه
پيوندهاي روزانه
برچسب ها
امام حسین (9), حسین (4), عیدقربان (3), khamenei (3), شام غریبان (3), رقیه (3), حضرت رقیه (3), شام غزیبان سحرندارد (3), رقیه (س) (3), یارقیه (3), یاحسین(ع) (3), عموم حسین (3), امام سوم (3), شعرشام غریبان (3), شام غریبان شعر (3),
طراح قالب
تبليغات شما
|
**http//:zarih.loxblog.comمامطلب جديد مي گذاريم حتما ديدن کنيد **> < لطفا نظربدهيد>